ممکن است
کشاورزی بود که تنها یه اسب و پسرش را داشت.روزی اسبش فرار کرد .
همسایه ها به او گفتند:چه بد اقبالی!
او پاسخ داد: ممکن است.
روز بعد اسبش بادو اسب دیگر برگشت.همسایه ها به او گفتند:چه خوش شانسی!
او گفت:ممکن است.
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.
همسایه ها به او گفتند:چه اتفاق ناگواری
او پاسخ داد : ممکن است.
فردای آن روز افراد دولتی برای سرباز گیری به روستای آنها آمدندتا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!
او پاسخ داد ممکن است.
نظرات شما عزیزان: